یه قرار «فقط حقیقت» تو Sugar که هر دومونو به گریه انداخت

فکرشم نمیکردم یه قرار منو به گریه بندازه. من آرمانم، ۳۵ ساله، تحلیلگر مالی تو تهران. زندگیام پر از کاره، عشق برام یه کالای لوکس غیرقابل دسترسیه. سالها مجرد بودم، دوستم گفت BTC Sugar Dating رو امتحان کنم، جایی برای «همراهی بدون دردسر». با تردید ثبتنام کردم، فکر کردم فقط با بیتکوین یه گپ ساده میخرم. ولی قرار «فقط حقیقت» با سحر همهچیزو عوض کرد.
 
تو BTC Sugar Dating باهم مچ شدیم و قرار گذاشتیم تو یه کافه دنج تو خیابون ولیعصر. سحر، ۲۸ ساله، عکاس فریلنسر، آروم بود ولی لبخندش گرم. یه بازی پیشنهاد داد: «امشب فقط حقیقت. هر سؤالی باید صادقانه جواب داده بشه، وگرنه تمومه.» خندیدم، فکر کردم یه چالش باحاله. انتقال بیتکوین از پلتفرم راحت بود، همهچیز تو بلاکچین ثبت میشد—شفاف، عادلانه، بدون شک.
 
سؤال اولش: «چرا اینقدر مجرد موندی؟» جا خوردم، بعد ناخودآگاه گفتم: «از طرد شدن میترسم. همیشه فکر میکنم به اندازه کافی خوب نیستم.» گفتنش درد داشت، هیچوقت به کسی نگفته بودم. سحر مسخره نکرد، فقط نگام کرد و گفت: «من مجردم چون میترسم عشق منو زندانی کنه.» تو چشماش یه غم پنهان بود. فضا سنگین شد، ولی حس امنیت داشتم.
 
نوبت من: «از چی بیشتر میترسی؟» خیلی مکث کرد، بعد آروم گفت: «از اینکه تنها بمیرم و هیچکس یادم نکنه.» این حرف قلبمو تیکهتیکه کرد. شبایی که تا دیروقت کار میکردم، خونه خالی، تنهایی که خفم میکرد یادم اومد. گفتم: «من میترسم هیچوقت کسی رو پیدا نکنم که درکم کنه.» نگاهمون قفل شد، چشمامون خیس.
 
شب پیش رفت، صدای جاز فضا رو نرمتر کرد. از بزرگترین حسرتم پرسید. گفتم از مادرم، که قبل رفتنش نگفتم دوستش دارم. سحر با اشک گفت نتونسته با پدرش خداحافظی کنه. دیگه سؤالی نپرسیدیم، فقط نشستیم و اشک ریختیم. تاریخچه تراکنش بیتکوین تو گوشی بود، ولی پول انگار هیچ اهمیتی نداشت.
 
نه عاشقانهای، نه معاملهای. فقط حقیقت خالص. موقع خداحافظی، سحر زمزمه کرد: «مرسی که امشب خودم بودم.» گفتم: «مرسی که حس کردم آدمم.» BTC Sugar Dating قرار بود فقط جای خریدن زمان باشه، ولی اون شب چیزی پیدا کردم که با پول نمیشه خرید. زندگی شاید یعنی پیدا کردن تیکهای از خودت تو حقیقت یه غریبه، و بعد با زخمت راهتو ادامه دادن.